آقای مدعی‌العموم! ما را به آغوش مادرمان برگردانید

«می‌خوام برم خونه خودمون، پیشِ مامانم»، این مهمترین خواسته پسران قد و نیم‌قد مرکز خیریه کرمان‌پارسا از مهدی بخشی دادستان کرمان است، پسرانی که در اینجا همه نوع امکاناتی دارند، اما آغوش گرم مادرشان را به همه این امکانات که هیچ به‌دنیا هم عوض نمی‌کنند. نذیر کرمان – کرمان؛ مهسا حقانیت: وقتی وارد خانه پسران […]


«می‌خوام برم خونه خودمون، پیشِ مامانم»، این مهمترین خواسته پسران قد و نیم‌قد مرکز خیریه کرمان‌پارسا از مهدی بخشی دادستان کرمان است، پسرانی که در اینجا همه نوع امکاناتی دارند، اما آغوش گرم مادرشان را به همه این امکانات که هیچ به‌دنیا هم عوض نمی‌کنند.

نذیر کرمان – کرمان؛ مهسا حقانیت: وقتی وارد خانه پسران مرکز خیریه کرمان‌پارسا می‌شوم، مهدی بخشی دادستان عمومی و انقلاب مرکز استان کرمان در حال خوش و بش کردن با بچه‌هاست، چند تا از پسرها لباس‌های سفید کاراته با کمربندهای رنگ‌و‌وارنگ به‌تن دارند و خانم کلانتری، مدیر فنی مرکز از موفقیت‌های کشوری و استانی بچه‌هایش تعریف می‌کند.

جریان زندگی در خانه پسران کرمان‌پارسا

مرکز پسران کرمان‌پارسا شبیه بسیاری از خانه‌های همین شهر است، یک خانه بزرگ دو طبقه که هالی با فرش، مبلمان و میز غذاخوری دارد و یک آشپزخانه اوپن با ماشین لباسشویی، یخچال فریزر و اجاق گازی که کتری روی شعله نشان از جریان زندگی در خانه می‌دهد.

گلدان‌های کوچک با گل‌های سرزنده کنار درب بالکن با نظم و ترتیب کنار هم نشسته‌اند، این هم یک نشانه خوب دیگر از جریان زندگی در این خانه.

هرچند به نظر می‌رسد مرکز برای بیش از ۲۰ بچه هم جا دارد، اما فعلا میزبان ۱۳ پسر است. پسرهایی که هرچند سن و سال و تیپ و قیافه‌شان خیلی با هم فرق دارد، اما همه آنها یک درد مشترک دارند، آن هم دردی بزرگ، درد دوری از آغوش مادر و خانواده.

نه اینکه فکر کنید پسرهای کرمان‌پارسا مادر ندارند، نه! همه آنها مادر دارند، اما دست مادرهای‌شان آنقدر خالی‌ست که نمی‌توانند بچه‌های‌شان را زیر بال و پرشان بگیرند.

پدرانه‌های دادستان کرمان برای پسرهای دلتنگ

صحبت‌های خانم کلانتری درباره موفقیت‌های پسرها که تمام می‌شود، کارکنان مرکز از آقای دادستان می‌خواهند، چند عکس یادگاری با پسرهای خیریه کرمان‌پارسا بگیرد، عکس‌ها گرفته می‌شود و سپس آقای بخشی به یکی از اتاق‌ها می‌رود تا پدرانه پای درددل پسرهای بزرگتر کرمان‌پارسا بنشیند.

دلم می‌خواهد، همراه‌شان بروم و قصه زندگی پسرها را بنویسم تا شاید گره‌ای از کارشان باز شود، اما دلم راضی به برهم زدن این خلوتِ پدر و پسری نمی‌شود.


عکس یادگاری پسرهای مرکز کرمان پارسا با آقای دادستان

قصه پرغُصه این مردهای کوچک

من و دوستان خبرنگارم در هال می‌مانیم و با بچه‌دبستانی‌های مجموعه همکلام می‌شویم. چهره‌های پسرهای کرمان‌پارسا حسابی شور و شنگ است، اما سر درددل‌شان که باز می‌شود انگار یک عاقله‌مرد با کوهی از درد کنارت نشسته است و برایت درددل می‌کند.

سر صحبت با پسرها را با ناهار امروزشان باز می‌کنم: بچه‌ها! ظهری غذا چی خوردین؟. «قیمه»، به‌به جای من خالی، حتما نذری هم بوده. «آره، یکی از خیرها برامون آورد».

پسرکی سبزه‌رو با چشم‌های سیاهِ خواستنی. سمت راستم نشسته است،«اسمم ابوالفضلفه، کلاس پنجم دبستانم، ۷ ماهه که اومدم اینجا، با بچه‌ها رفتیم مسافرت، وقتی خونه خودمون بودم هیچ‌وقت منو مسافرت نبرده بودن، اینجا خیلی خوبه، مرخصی هم می‌رم».

دست‌های کوچکش را به‌هم نزدیک می‌کند و به آنها فُرم می‌دهد، «ببین خاله، این حرکت توی ووشو یعنی احترام به بزرگترها»، می‌خواهی ووشوکار بشی؟ «آره».

کلاس ورزش‌تون همین‌جا برگزار می‌شه؟ «نه! برای ورزش از خونه می‌ریم بیرون، اما کلاس زبان و ریاضی‌مون همین‌جا برگزار میشه».

«چند روز قبل با بچه‌های اینجا رفتیم روضه، دلم برای مامانم تنگ شده بود، خیلی گریه کردم. می‌خوام به آقای دادستان بگم اجازه بدن بیشتر برم پیش مامانم».

ابولفضل هم مثل خیلی از پسرهای مراکز بهزیستی هنوز آنقدر کوچک است که نمی‌تواند درک کند، هیچ‌کس مانع دیدار او با مادرش نیست بلکه این مادر اوست که توانایی نگهداری‌اش را ندارد حالا از سر بی‌پولی باشد و اعتیاد، یا هر مسئله دیگری.

علیرضا هم کلاس چهارم دبستان است، پسری با موهایی به رنگ طلا، با لبخندی دائمی به پهنای صورت مهربانش. دو سال است در مرکز کرمان‌پارسا زندگی می‌کند، ابوالفضل که از روی مبل بلند می‌شود، علیرضا با لبخند قشنگش می‌آید و می‌نشیند کنارم. «منم دوست دارم ووشو کار کنم، برادرم هم اینجا بود، اما رفت پیش مادرم، مادرم توی خونه داییم زندگی می‌کنه و نمی‌تونه همه ما رو پیش خودش نگه داره، یه خواهر ۱۸ ساله دارم که اونم توی مرکز دخترهاست».

دو، سه تا از بچه‌ها دور و بر ما ایستاده‌اند و با کنجکاوی به حرف‌های علیرضا گوش می‌دهند، علیرضا مکثی می‌کند و بعد با چشم‌های عسلی قشنگش زُل می‌زند توی چشم‌هایم: «می‌خوام با شما خصوصی صحبت کنم».

بلند می‌شود و سمت چپم می‌نشیند و جوری که بچه‌ها متوجه نشوند و در حالی که خجالت از چهره‌اش می‌بارد از راز مگوی زندگی‌اش برایم می‌گوید: «بابا هم دارم، آشغال‌ها را از اینجا و اونجا برمی‌داره».

می‌دونی به آشغال‌ها می‌گن: طلای سیاه؟ با تعجب نگاهم می‌کنه. یه آدمایی می‌شناسم که با همین آشغال جمع‌کردن الان اینقدر پولدار شدن که باورت نمیشه.

چشم‌هایش کمی گردتر می‌شود، خجالت از صورتش می‌پرد و می‌رود یک جای دور، «ولی بابام بعضی وقت‌ها آشغال‌ها رو برمی‌داره، خیلی‌وقته ندیدمش، شماره‌ای هم ازش ندارم».

از علیرضا می‌خواهم از آرزوهایش برایم تعریف کند، آرزوهاش را با صدای بلند می‌گوید و برایش مهم نیست بقیه پسرها هم بشنوند: «آرزو دارم، بابامو ببینم، برم پیش مامانم زندگی کنم. وقتی هم بزرگ شدم، خلبان بشم».

یکی از پسرها که تیشرت قرمز پوشیده همین‌طور که کنار مبل ایستاده، بدون اینکه چیزی بپرسم، می‌گه: «منم دلم می‌خواد برم پیش مامانم».

تو، پسر قوی‌ای هستی اگه یه کم صبر کنی، ان‌شاءالله خیلی زود می‌ری خونه.

«یه خواهر دارم که اونم توی مرکزه، دلم می‌خواد اون زودتر بره پیش مامانم، راستش بیشتر نگران اونم تا خودم، اگه مامانم اوضاعش بهتر بشه می‌گم اول آبجی‌مو ببره، من پسرم، صبر می‌کنم».

دلم از حرف‌های پسرک، هُری می‌ریزه، بغض می‌شینه توی گلوم، جلوی اشک‌هام رو می‌گیرم، توی چشم‌هاش نگاه می‌کنم و دست می‌کشم روی سرش، آفرین پسرم! خیلی مَردی؟.

از شنیدن این جمله ذوق‌زده می‌شود و از جوانمردی‌هایش بیشتر تعریف می‌کند: «وقتی با خواهرم که از بابای دوممه و خواهر خودم با هم هستیم من باهاشون خیلی مهربونم و اجازه می‌دم توی ماشین بشینن روی پای من کنارِ شیشه».

تعیین نماینده ویژه دادستانی برای رسیدگی به فرزندان بهزیستی

وقتی ما با پسرهای مرکز خیریه کرمان‌پارسا صحبت می‌کنیم، علی ابراهیمی، معاون اجتماعی اداره کل بهزیستی استان کرمان و یکی دیگر از همکارانش هم حضور دارند.

ابراهیمی از حضور دادستان کرمان در مراکز بهزیستی قدردانی می‌کند و می‌گوید: آقای بخشی دادستان کرمان توجه ویژه‌ای به بچه‌های بهزیستی دارد و حتی نماینده‌ای برای رسیدگی به مسائل و مشکلات فرزندان مراکز ما تعیین کرده است».

وی با اشاره به اینکه ۶۰ خانه کودک و نوجوان در استان کرمان داریم که مراقبت و پرورش کودکان را بر عهده دارند، از اعتیاد و طلاق به‌عنوان علت اصلی جدایی بچه‌های استان کرمان از خانواده‌ها نام می‌برد.

حمایت بهزیستی کرمان از بیش از ۳ هزار کودک بی سرپرست و فاقد سرپرست موثر

از آقای ابراهیمی می‌پرسم بچه‌ها از چه طریقی به مراکز بهزیستی آورده می‌شوند؟ «اکثر بچه‌ها از طریق اورژانس اجتماعی به مراکز معرفی می‌شوند، اورژانس اجتماعی هم از طریق گزارش خانواده، اقوام و همسایه به این بچه‌ها می‌رسد و تعدادی از آنها هم خودمعرف هستند».


آقای ابراهیمی معاون بهزیستی و آقای بخشی دادستان کرمان

بنا به گفته معاون اجتماعی بهزیستی استان کرمان یک هزار کودک بی‌سرپرست و یا فاقد سرپرست موثر در مراکز هستند و همچنین حدود ۲ هزار و ۴۰۰ کودک درحالی که در خانواده حضور دارند، مورد حمایت قرار می‌گیرند.

ابراهیمی درباره هزینه‌های نگهداری از فرزندان در مراکز بهزیستی می‌گوید: « برآورد ما این است هر بچه در خانه‌های مهر بهزیستی طی ماه ۱۲ میلیون تومان هزینه دارد و بهزیستی امسال ۲۰ درصد این هزینه‌ها را پرداخت کرده و بقیه هزینه‌ها توسط خیران پرداخت شده است».

آقای مدعی‌العموم! ما را به آغوش مادرمان برگردانید

گفت‌و‌گوی ما با آقای ابراهیمی که تمام می‌شود، به سمت اتاقی می‌روم که مهدی بخشی دادستان کرمان و پسرهای بزرگتر مرکز به آنجا رفته‌اند، هیچ کدام از پسرها نیستند، انگار وقتی من گرم صحبت با پسرهای کوچکتر بوده‌ام، آنها حرف‌های‌شان را زده‌اند و به باشگاه رفته‌اند. آقای بخشی هم با مسؤول فنی مرکز در حال صحبت کردن است.

به هال برمی‌گردم و دقایقی بعد دادستان و مربیان مرکز هم به جمع ما اضافه می‌شوند. بخشی درباره پسری به نام علی‌اصغر صحبت می‌کند که از او خواسته کاری کند که دوباره به خانه برگردد. از مسؤول فنی مرکز درباره شرایط مادر علی‌اصغر می‌پرسد و خانم کلانتری هم از خوبی‌های مادر سخن می‌گوید و اینکه دو دختر هم دارد که پیش خودش هستند و تنها دلیل نپذیرفتن علیرضا توسط مادر را نداشتن حامی مالی ذکر می‌کند.


آقای بخشی دادستان کرمان از پیگیری برای برگرداندن پسرها به آغوش خانواده با همکاری خیران خبر می دهد

از آقای بخشی می‌پرسم، مهمترین خواسته پسرها از شما چه بود؟، او تعریف می‌کند: «آن‌طور که بچه‌ها برایم گفتند، رسیدگی این مرکز به آنها از رسیدگی خانواده‌های‌شان بیشتر است و امکانات خوبی در اختیارشان است، اما بیشتر پسرها، دلتنگی شدید دارند و گفتند، حاضریم این رفاه را نداشته باشیم، اما در کنار مادرمان زندگی کنیم».

مدعی‌العموم کرمان با اشاره به اینکه زمینه ملاقات با مادر و اعضای خانواده و همچنین تماس تلفنی در مرکز خیریه کرمان‌پارسا برای بچه‌ها فراهم است و حتی بعضی از پسرها به مرخصی هم می‌روند، می‌گوید: «بعضی از خانواده‌ها به دلیل مشکلات مالی و یا گرفتاری‌های دیگر زیر بار نگهداری فرزندان خود نمی‌روند و برخی از آنها هم دچار مشکلات حادی هستند که ما نمی‌توانیم، فرزند را در اختیار آنها قرار دهیم».

بخشی اما قول می‌دهد، بررسی لازم برای مشخص شدن وضعیت خانواده پسران مرکز کرمان‌پارسا صورت گیرد تا اگر مشکلات مالی و یا اعتیاد والدین موجب دوری بچه‌ها از خانواده شده است با حمایت‌های مالی توسط خیران زمینه برگشت فرزندان به آغوش خانواده را فراهم کند.

شب‌های تنهایی …

برای دیدن خوابگاه پسرها به طبقه پایین خانه می‌رویم، ابوالفضل در کنار من از پله‌ها پایین می‌آید، از میان تختخواب‌هایی که با روتختی‌های تر و تمیز به شکل مرتب چیده شده‌اند به یک تخت اشاره می‌کنه، «این تختخواب منه». تختخواب علیرضا کنار دیوار قرار دارد و تختخواب رفقایش با کمی فاصله این طرف و آن طرف سالن چیده شده‌اند.

به‌یاد خوابیدن پسرم می‌افتم، هر شب باید قبل از خواب محکم بگیرمش توی بغلم، گونه‌ام را بچسبانم روی پیشانی‌اش، چشم‌هایش، لُپ‌هایش و دست‌های کوچکش را ببوسم، یکی، دو تا قصه برایش بگویم و آنقدر با هم صحبت کنیم تا خواب عمیق مهمان چشمانش شود و تا خواب نرفته نباید از کنارش جُم بخورم، اما این پسرهای معصوم، شب‌های تنهایی را در حسرت آغوش مادر به صبح می‌رسانند.

با صدای علیرضا به خودم می‌آیم، «خاله! می‌خوای بقیه اتاق‌ها رو نشونت بدم؟». دستم را می‌اندازم دور گردن علیرضا و به سمت اتاق‌ها می‌رویم. چراغ را روشن می‌کند. اتاقی‌ست کوچک با دو تخت در دو طرف و یک کمد بچه‌گانه در وسط اتاق. کی اینجا می‌خوابه؟ «فعلا کسی توی این اتاق نیست». اتاق دومی هم چهار تختخواب دارد و متعلق به پسرهای بزرگتر مرکز است.

قصه ما به‌سر رسید، پسرک به خونه‌اش …

وقتی به سالن برمی‌گردیم، یکی از پسرها را می‌بینم که  بر لبه یکی از تختخواب‌ها نشسته است و با دادستان کرمان درِگوشی حرف می‌زند.


خلوت پدر و پسری با آقای دادستان

آقای بخشی به حرف‌هایش گوش می‌دهد و سپس رو می‌کند به مربیان مرکز و درباره شرایط مادر پسرک می‌پرسد، این سؤوال نشان می‌دهد او هم مثل بقیه پسرها درگوشی به آقای دادستان گفته که می‌خواهد به خانه برگردد. مربیان اما خبر خیلی‌خوبی دارند، این پسر بازپیوند شده و به‌زودی به آغوش مادرش برمی‌گردد و این بار قصه ما به‌سر رسید، پسرک هم به خونه‌اش رسید.

پایان پیام/۸۰۰۱۹/ب





آقای مدعی‌العموم! ما را به آغوش مادرمان برگردانید

منبع: فــارس
? آقای مدعی‌العموم! ما را به آغوش مادرمان برگردانید