چشمهایی که جا ماند، پاهایی که به عمود ۳۱۳ نرسید، بگذار دلتنگیمان را فریاد بزنیم
حسین جان! ما مشتاق ضیافت بودیم، میخواستیم به بازار عاشقی دلهای شکسته بیاوریم، بیاییم وصله بزنیم به قلبهای هزار تکه و روح ببخشیم به جانهای خستهمان! اما چه شد که درددلهایمان گلولهای شد و نشست درست وسط گلویمان! نذیر کرمان کرمان/ آمنه شهریارپناه: بیست روز گذشت! روزهای دلتنگی، روزهای بیقراری، روزهایی که بیتاب و مشتاق […]
حسین جان! ما مشتاق ضیافت بودیم، میخواستیم به بازار عاشقی دلهای شکسته بیاوریم، بیاییم وصله بزنیم به قلبهای هزار تکه و روح ببخشیم به جانهای خستهمان! اما چه شد که درددلهایمان گلولهای شد و نشست درست وسط گلویمان!
نذیر کرمان کرمان/ آمنه شهریارپناه: بیست روز گذشت! روزهای دلتنگی، روزهای بیقراری، روزهایی که بیتاب و مشتاق بودیم اما چشمهایمان به دعوتنامهای خشک شد! همه را شمردیم و پشت سر گذاشتیم، ناباورانه به اندازه همه انگشتهای دست و پا گذشت، سخت بود، ما دق نکردیم اما نیمهجان شدیم، درد دوری تا مغز استخوانهایمان رفت و نفسهای پر از حسرتمان هر چند دقیقه یک بار سکوت سنگین اطرافمان را شکست!
حسین جان! ما مشتاق ضیافت بودیم، دردها داشتیم، میخواستیم به بازار عاشقی دلهای شکسته بیاوریم، بیاییم وصله بزنیم به قلبهای هزار تکه و روح ببخشیم به جانهای خستهمان!
ما برایت حرف داشتیم، به خودمان وعده داده بودیم از همان عمود اول یکی یکی برایت تعریف کنیم.
چه شد که قسمتمان نشد! چه شد که درددلهایمان گلولهای شد و نشست درست وسط گلویمان! چرا پر از بغض شدیم! پر از درد شدیم.
میخواستیم همه خستگیهایمان را در چشمهایمان بریزیم و با نگاه معصومانهای از تنهاییهایمان گلایه کنیم، از غربتمان بگوییم و از غیبت امام زمانمان ناله کنیم.
میخواستیم خودمان را گره بزنیم به عمود ۳۱۳ و همانجا مثل بچهها پا به زمین بکوبیم و بگوییم مهدیمون کی میاد؟
آقا جان! ما در اربعین امسال دنبال نشانه بودیم، قصد داشتیم بگردیم و بگردیم تا فرزندت را میان مردم جست و جو کنیم، شاید نمیدیدیمش! اما تلاش خودمان را میکردیم، یا حداقل دل خوش بودیم به نسیم هوای کربلا و سرمست بودیم از عطری که با گل نرجس عجین شده است.
میخواستیم از نائبش بگوییم، از اقتداری که قند در دلمان آب میکند و از عَلَمی که تنها اما سرسختانه و استوار بالا نگه داشته است.
از سید علی بگوییم، برایش یار جمع کنیم و برای سلامتی و اقتدار بیشترش دعا کنیم، خواستیم قَسَمت دهیم که ما را در رکابش نگه داری و قدمهایمان را محکمتر و پایدارتر کنی!
کلی حرف آماده کرده بودیم تا از حاجقاسم بگوییم! از چهار سالی که چقدر تلخ و سخت گذشت!
میخواستیم سرمان را بگذاریم روی دامنت و بگوییم هنوز چقدر آن سربازت را لازم داریم.
ما برای مرهم گذاشتن روی دلهایمان برنامه داشتیم، راستش را بخواهی دلهایمان به صحن و سرایت آمد، اما چشمهایمان جاماند، شاید این نهایت دلتنگی باشد.
حالا این دلتنگی را در راه جاماندگان فریاد میزنیم و از نای جانمان برایت حرفها میگوییم، اطمینان دارم که شنیده میشوند.
امام! بامرام! رفیق بچگیهایم! خودت میدانی که هرکجا باشم زیر علمت امنترین مکان دنیا برای من است،چه مشایه باشد چه طریقالوفا، چه حتی یک جای کوچک در گلزار شهدا … سرمان گرم هیاهوی شماست، همین ما را بس.
پایان پیام/۸۰۰۶۵/ب
چشمهایی که جا ماند، پاهایی که به عمود ۳۱۳ نرسید، بگذار دلتنگیمان را فریاد بزنیم
منبع: فــارس
? چشمهایی که جا ماند، پاهایی که به عمود ۳۱۳ نرسید، بگذار دلتنگیمان را فریاد بزنیم
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰