روایت فجر| خانوک بر مدار انقلاب/ جشن عروسی فرصتی برای تجمع علیه رژیم ستمشاهی
مبارز خانوکی: ما هرچه از زمان ستمشاهی میگوییم کسی باور نمیکند، خدا کند جوانان ما در خواب شب هم آن روزها را نبینند، گرسنگی، بیپولی، بدبختی، بیعدالتی بیداد میکرد، ارباب رعیتی بود از صبح تا شب کار میکردیم و قالی میبافتیم اما فرش خانهمان حصیر و زیلو بود، باید برای ارباب کار میکردیم. فت فتو […]
مبارز خانوکی: ما هرچه از زمان ستمشاهی میگوییم کسی باور نمیکند، خدا کند جوانان ما در خواب شب هم آن روزها را نبینند، گرسنگی، بیپولی، بدبختی، بیعدالتی بیداد میکرد، ارباب رعیتی بود از صبح تا شب کار میکردیم و قالی میبافتیم اما فرش خانهمان حصیر و زیلو بود، باید برای ارباب کار میکردیم.
فت فتو _ کرمان؛ آمنه شهریارپناه: از درب ویژه خواهران وارد مسجد میشود، عکس شاه را روی منبر میبیند، آن را برمیدارد و به سمت خیابان پا تند میکند، دورخیز کرده و عکس را تا آنجا که قدرت دارد پرت میکند و میگوید: جای سگ روی منبر نیست.
کدخدای محل هشدارش میدهد و از عاقبت این کار آگاهش میکند، اما این شیرزن خانوکی بدون ترس شانهای بالا میاندازد و همانطور که وارد مسجد میشود در جواب کدخدا میگوید: هرکار خواستند انجام دهند.
این شیرزن خانوکی در محلهشان کارهای مهمی میکرد، غسال بود، مامایی میکرد، بیطار بود، بالای سر مریض میرفت، یتیم نوازش میکرد، در آن دوران اینها کارهای بزرگی بودند.
حالا بعد از سالها پسرش با افتخار آن صحنهها را تعریف میکند، وقتی از مادرش سخن میگوید، چشمانش برق میزند و ذوقزدگی از صدایش نمایان میشود.
نامش سید ابراهیم است. مادرش را سردسته زنان انقلابی روستا معرفی میکند، از شجاعت کم مثالش میگوید و از حضور پروپاقرص این بانوی خانوکی در راهپیماییها و مراسمهای مبارزان انقلاب در کرمان پرده بر میدارد.
اگر نمیگفت هم معلوم بود، وقتی فرزندانش، دختر و پسر در هشت، نُهسالگی پا به جریانات انقلابی میگذارند، مشخص میشود در دامن چه مادری بزرگ شدهاند.
از تحولات قم آگاه بودیم
سید ابراهیم از روزهای پر تب و تاب انقلاب در خانوک سخن به میان آورد و اظهار داشت: از نه سالگی اسم خمینی را شنیدم، همسایهای داشتیم بهنام حاجاکبر انصاری. آن روزها برای اینکه فرزندانش طلبه شوند رفت قم، گاهی عسل میآورد و اینجا میفروخت.
او در قم و در حرم حضرت معصومه(س) با بسیاری از مبارزان انقلابی نشست و برخاست داشت، وقتی وارد خانوک میشد، اطلاعات زیادی برای ما میآورد و نام خمینی را در این محله پررنگ میکرد. البته حضور فخر مهدوی و آیتالله مشکینی که در ماهان تبعید بود هم خیلی تاثیر داشت.
خانه ما مرکز سیاسی بود
آن روزها خانه ما مرکز سیاسی بود، مادر و داییهایم انقلابیهای سرسختی بودند، دامادمان سید رضا مهدوی و عبدالله عربنژاد که بعدها در جبهه شهید شدند پیشگامان انقلابیهای خانوک بودند.
مثلاً روزی مشارزاده از حزب رستاخیز آمد تا برای خانوکیها سخنرانی کند، حرفهای کمونیستها را میزد، دایی من صحرا بود و آب داشت، با عجله آمد بلندگو را برداشت و او را از مسجد بیرون کرد و گفت: این کومونیست را چه کسی به مسجد راه داده است.
سید رضا اولین کسی بود که در خانوک کفنپوش شد، پرده مسجد را پاره کرد و بهعنوان کفن پوشید.
در روزهایی که راهپیماییها شروع شده بود، عروسی برادرم را برگزار کردیم، ناگهان چراغ تورها را شکستند و مرگ بر شاه شروع شد همه فریاد میزدند «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه … هرکی نگه مرگ بر شاه، مرگ به اونو مرگ به شاه»، مادربزرگم کمی ناراحت شد اما عروسی به سمت مبارزه و قیام علیه حکومت شاهنشاهی رفت.
روزی که مجسمه شاه را پایین کشیدیم
روزی هم مجسمه شاه را پایین کشیدیم، شب اول با تراکتور رفتیم، دست مجسمه کنده شده بود، نیروهای ساواک آمدند و کار تمام شد.
شب بعد هم رفتیم، بیشترِ ماموران ساواک دلشان با انقلاب بود، به ما گفته بودند در چه ساعاتی نیستند، همان موقع رفتیم، مجسمه شاه را پایین کشیدیم و با ماشین میان مردم بردیم.
ما خانوکیها مراسم کرمان را هم میآمدیم، صبحها خانمها سوار هفت یا هشت تا وانت میشدند و مردها هم سوار کامیونها، سنگ و چوب هم بالا میانداختیم، به سمت کرمان میآمدیم، برنامهها را شرکت و در زمان بازگشت در هر محل و روستایی میرسیدیم، شلوغ میکردیم و شعار میدادیم.
علی مهرابی و محمدحسین عربنژاد روی عکسهای رادیولوژی، عکس امام، درود بر خمینی و مرگ بر شاه را کشیده بودند و ما آنها را همیشه در خورجین خودمان حمل میکردیم، هرجایی موقعیتش پیش میآمد روی در و دیوار آن را میکشیدیم و شعارنویسی میکردیم.
حاج اکبر انصاری و آقای سید رضا مهدوی اعلامیهها را کپی میکردند، پدرم گوشهایش نمیشنید، چند اعلامیه را در جیب پدر گذاشتند گاردیهای ذوب آهن او را گرفته و اعلامیهها را دیده بودند، رئیس پاسگاه هجدک پدر را شدیدا کتک زد فکر میکرد تمارض کرده و خودش را به نشنیدن زده است.
وقتی امام به کشور بازگشت دو خاور نان به تهران فرستادیم
آن رئیس خشن پاسگاه هجدک تصادف کرد و مُرد اما آنهایی که پدر ما را گرفته بودند، بعداز انقلاب آمدند و عذرخواهی کردند.
وقتی امام خواست وارد کشور شود، خانوکیها دو خاور نان پختند و به تهران فرستادند، اما نانها را قبول نمیکردند شاید فکر میکردند داخل آنها سم باشد، آیتالله حجتی کرمانی آنها را به بیت امام میبرد و مصرف میشدند.
در آتشسوزی مسجد جامع کرمان هم حضور داشتم
من در مسجد جامع و آن روز تاریخی هم حضور داشتم، موتورم هم سوخت. آن روز درهای مسجد را بستند، گاز اشک آور زدند، موتورها را آتش زدند، مردم سرفه میکردند و من از در آن طرفی فرار کردم، امروز کولیها حتی نمیدانستند چه میگویند، شعار میدادند «درود بر شاه خائن!»
عصر همان روز خانوکیها و بچههای زرند و چترود جمع شدند و کولیها را یک کتک مفصل زدند، آن روز موتور سید رضا مهدوی هم سوخت. بعد از اینکه بازرگان تایید شد، برای حمایت از آن به هجدک رفتیم، همان رئیس پاسگاه شروع به تیراندازی کرد یک تیر از کلاه برادرم رد شد.
خدا کند جوانان ما آن روزها را حتی در خواب شب هم نبینند
ما هرچه از زمان ستمشاهی میگوییم کسی باور نمیکند، خدا کند در خواب شب هم آن روزها را نبینند، گرسنگی، بیپولی، بدبختی، بیعدالتی بیداد میکرد، ارباب رعیتی بود از صبح تا شب کار میکردیم و قالی میبافتیم اما فرش خانهمان حصیر و زیلو بود، باید برای ارباب کار میکردیم.
اصلاحات ارضی انجام دادند و زمینهای مردم را گرفتند، نه بهداشت بود، نه کشاورزی، هرکسی میتوانست در طول سال یک گوسفند پروار میکرد تا در زمستان فرزندانش گرسنه نمانند، سالی یکبار برنج نمیدیدیم.
سالها میگذشت پرتقال نمیخوردیم، این محل انار میکاشتند همان میوه ما بود یا مثلا شلغم میکاشتند و میخوردند.
روزی چند نفر بر اثر بیماریهای پیش پا افتاده میمردند
دو قرص کالامین و آسپرین در جیبمان بود، بیماریهایی مثل حصبه هر روز چندین نفر را میکشت، پزشکان هندی، بنگلادشی مریضها را میدیدند که اصلا متوجه نبودیم چه میگویند، البته یک دکتر ایرانی به نام دکتر یزدانی هم داشتیم اما قاطبه پزشکان هندی و بنگلادشی بودند، کرمان هم دکتر هندی داشت.
اوایل جنگ یک مخابرات در خانوک گذاشتند و هرکسی جبهه میرفت اول تماس میگرفت، میگفت خانواده مرا صدا کنید یک ساعت دیگر تماس میگیرم، ارتباط به سختی شکل میگرفت مردم ولی همدل بودند و کمک میکردند، گاهی از بلندگو اعلام میکردند و گاهی هم همسایهها خانواده رزمنده را خبر میکردند. روزهای سختی بود، اکنون به برکت جمهوری اسلامی همه چیز هست ولی مردم قدر نمیدانند.
پشیمانی از انقلاب؟ هرگز
خانوک مرکز دهستان بود، بهداری داشتیم، هفتهای دو روز از زرند میآمدند و مریض میدیدند، ولی حالا اگرچه به خانوک کمتوجهی شده اما خیلی پیشرفت کرده است، روزی چند بار اتوبوس میآید، آب، برق، گاز، تلفن و دیگر امکانات داریم.
خدا نکند ما بخواهیم از انقلاب پشیمان شویم، گاهی سوءمدیریتها ناراحتمان میکند، اما پشیمانی از انقلاب، هرگز جبهه هم رفتم، سربازی من کرمان بود، گفتم میخواهم بورم جبهه، رفتم گیلان غرب، ۲۰ متر با عراقیها فاصله داشتیم و ۲۱ ماه آنجا ماندم، عملیاتهای کربلای ۴، کربلای ۵ و خیبر را حضور داشتم و خاطرات خوبی هم دارم.حالا هم کشاورزی میکنم، گوسفند دارم، از سفره انقلاب هم چیزی بر نداشتم.
مایم هنطو
انقلاب راحت بهدست نیامده، کم خون نریخته، کم بدبختی نکشیدیم تا او پیروز شد، صبح روز ۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۷ میگفتند ما پشتیبانی خود را از خمینی اعلام میکنیم، خانوکیها هم یکییکی میگفتند مایم هنطو(ما هم همینطور) گفتند مایم هنطو که نمیشه باید اسم و رسمتان را اعلام کنید.
وقتی کردستان مسأله پیدا کرد، ۱۴ نفر از خانوک رفتند، حمید عربنژاد (حمید چریک) در تکیه خانوک صحبت کرد و جوانان را به کردستان برد، عربنژاد فرماندار سنندج شد و مراکز مهم را در دست گرفتند.
حالا با دختران آن شیرزن خانوکی به گفتوگو میپردازیم، بیبی مریم و بیبی فاطمه، بیبی مریم حرفهای خود را با وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ شروع میکند. هنوز هم انقلابی پرشور و هیجانی است، در دوران انقلاب ۹ سال داشته اما نام خمینی از هر چیزی برایش آشنا تر بوده است.
او گفت: سال ۱۳۵۶ عکس امام خمینی(ره) و رساله ایشان را دیدم و با شخصیت امام آشنا شدم.
شوهر خواهرم سید رضا مهدوی، یکی از فعالان و مبارزان بود، اگر بحث و گفتوگویی پیش میآمد ما را آشنا میکرد، از اهداف امام را برایمان میگفت و کتابهایی را میگذاشت تا بخوانیم.
برادرم هم با اینکه سنی نداشت(فکر میکنم کلاس اول راهنمایی بود) ولی قدرت تحلیل خوبی داشت مطالب را میگرفت و برای ما توضیح میداد.
یکی دو سال قبل از انقلاب، سر و صداها در خانوک بلند شد و مردم در راهپیماییها شرکت میکردند، ما بچه بودیم اما والدین، همسایهها، اقوام، خویشان، برادران و دیگر افراد در راهپیماییها شرکت میکردند و وقتی برمیگشتند از رفتار و برخورد ماموران ساواک تعریف میکردند.
هیچکس نمیترسید
دوران پر شکوه و جلالی بود، مردم شب و روز نمی شناختند، هیچ حالت ترس و رعب و وحشتی نداشتند. جوانان مبارز انقلابی و قهرمانان دوران جنگ را دیدیم، حججیها و آرمان علی وردیها را هم دیدیم، ما انقلاب را درک کردیم ولی این جوانان، آن روزها را ندیدند و شیفته انقلاب شدند.
در دوران جنگ من مدرسهای بودم، هرهفته یک ماشین نان از خانوک به جبهه اعزام میشد، در تکیه خمیر درست میکردند و سهم هرخانه را میفرستادند تا نانها را آماده کند، برای رزمندگان آجیل هم شور میکردیم، بستهبندی میکردیم و میفرستادیم، مربا هم میپختند، زنان روستا جمع میشدند، کمک میکردند و مادر من هم آشپز بود، در دیگهای بزرگی که وقف امام حسین(ع) بود و نذری محرم را در آنها میپختند، مرباها را درست میکردند.
چند نفر از معلمان و چند دانش آموز از مدرسه ما شهید شدند، دانش آموزان دختر هم در درس حرفه و فن برای رزمندگان کلاه و شال و پلیور میبافتند.
وقتی دانش آموز به معلمش تذکر میدهد
یک معلم علوم داشتیم که هم به پسران و هم به دختران درس میداد، روزی وارد کلاس ما شد و گفت: یکی از پسرها به من گفته خانم بهتر نیست حالا که به کلاس ما پسرها میآیی چادر یا مانتو بلند بپوشی؟ به نظر شما چه کار کنم چادر بپوشم؟ ما هم گفتیم خیلی خوب است.
زیاد طول نکشید که خبر آوردند آن دانش آموز شهید شده است، روزهای سختی را گذراندیم.
آقای جمالیزاده هم معاون آموزشی مدرسه بود، پسر دایی من، سید محمود هم شهید شده بود، وصیتنامهاش را در مدرسه میخواند و گریه میکرد.
سه ماه بیشتر نشد که آقای جمالیزاده معاون آموزشی مدرسه ما را نصیحت و خداحافظی کرد تا جبهه برود، میگفت امروز نباید کسی در خانه بماند، امام دستور داده و من هم دارم میروم.
دو ماه بعد خبر آوردند که شهید شده، ده یا پانزده سال بعد پیکرش آمد و او را دفن کردند.
آن روزها ما فقط به اهلبیت فکر میکردیم، همه ما بهویژه مادران شهدا به علی اکبر امام حسین(ع) و صبوری حضرت زینب (س) فکر میکردند.
مردم آزاد شدند
در آن روزها تحت هیچ شرایطی نمیتوانستیم حرف بزنیم، امروز مردم آزاد شدند، اصلا در هیچ شرایطی قابل مقایسه نیست ما باید هر روز دو رکعت نماز شکر بخوانیم.
پیشرفتهای زیادی کردیم، دفاعی، امنیتی، اقتصادی، اجتماعی و … رشد داشتیم، البته خلأهایی هم داریم ولی پیشرفتها قابل انکار نیست، این روزها نفسهای علی به ما نفس و حضرت فاطمه به ما پیام میدهد.
ما سفری به عربستان داشتیم و محلات شیعهنشین آنها را دیدیم، خدا به ما منت داده و باید قدر این نظام و اقتدار آن را بدانیم، جوانان ما به برکت جمهوری اسلامی سختی نکشیدهاند.
پایان پیام/۸۰۰۶۵/ب
روایت فجر| خانوک بر مدار انقلاب/ جشن عروسی فرصتی برای تجمع علیه رژیم ستمشاهی
منبع: فــارس
? روایت فجر| خانوک بر مدار انقلاب/ جشن عروسی فرصتی برای تجمع علیه رژیم ستمشاهی
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰