صدیقه مقبلی هنزایی گفت: خدمت در سپاه دانش با وجود عقاید دینی و مذهبی آنقدر سخت بود که هر کس به خودش اجازه می داد تا مقام معلمی و از همه مهمتر زن بودن را تحقیر کرده و تنزل دهد.
صدیقه مقبلی هنزایی در گفتگو با “فت فتو” مطرح کرد: اکثریت مردم خاطرات خوبی از رژیم شاه ندارند؛ در آن دوره دختران را معمولاً به مدرسه نمی فرستادند اما پدر بزرگ من به این واسطه که خودش مکتب دار و اهل علم و دانش بود، مرا به مدرسه فرستاد زیرا درس خواندن در رژیم شاهنشاهی مشکل بود. این بانوی مبارز انقلابی با بیان اینکه اموزش دانش آموزان در مدارس به واسطه افرادی که در سپاه دانش خدمت می کردند، صورت می گرفت؛ گفت: خانم های معلم در آن زمان ماننده نظامی ها با روسری و کلاه بودند اما کم کم روسری ها برداشته شد و دامن های کوتاه و کلاه های کوچک مانند کمک خلبان ها جای آن را گرفت. وی افزود: وجود چنین معلم هایی و اجباری بودن برداشت حجاب برای ما در مدارس مختلط بسیار سخت بود زیرا در ابتدا اهمیتی به پوشش ما داده نمی شد اما در اواخر دولت شاهنشاهی دختران و معلم هایی را که روسری می پوشیدند را مجبور به برداشت روسری می کردند و همین امر موجب شده بود خیلی ها مدرسه را ترک کنند و ما هم درمدرسه مرتب می جنگیدیم . مقبلی تاکید کرد: بعد از مدتی در مدرسه حافظ که محل کار من بود در روستای علی آباد، سه مرد به مدرسه آمدند و خدمتگزار مدرسه گفت از اداره برای بازدید آمده اند و قصدشان گشتن خانه های معلمان بود. وی افزود: بنده هم چند شعار را که همسرم با قلم نی نوشته بود را به دیوار اداره نصب کرده بودم؛ مطالبی با عنوان زندگی جنگ است در راه عقیده؛ و امام حسین (ع) سفینه نجات است؛ و حتی برخی از این نوشته ها را هم به اداره اموزش و پرورش می بردیم و امری عادی بود؛ بازرسان به محض دیدن این شعارنویس ها به من اعلام کردند که باید اتاق شما را ببینیم. مقبلی افزود: من از دستور بازرسان بسیار تعجب کردم، وبا خودم می گفتم؛ که این افراد چه مأموران اداره ای هستند که می خواهند خانه معلم های خود را بررسی کنند، زیرا تا آن زمان چنین چیزی مرسوم نبوده است. وی اذعان کرد: یک روز مربی راهنمای تعلیماتی به شهرستان آمد ودستور داد؛ تمام نیروهای سپاه دانش باید در اداره حاضر شوند که در این جلسه نزدیک به ۳۰۰ نفر معلم از زن و مرد حضور داشتند و من چون روسری بر سر داشتم انتهای سالن را برای نشستن انتخاب کردم. مقبلی افزود: رئیس که برای صحبت کردن پشت تریبون آمد نگاهی به انتهای سالن انداخت و گفت؛ که آن خانم کیست که لچک پوشیده است!؟ لچکت را بردار! من هم در صندلی فرو رفتم که مرا نبیند؛ رئیس حرفش را شروع کرد و دوباره فریاد زد؛نگفتم خانم لچک را از سرت بردار، خودم را به بر راهه زدم وسعی کردم متوجه حضورم نشود اما پس از اینکه مقداری صحبت کرد، مجدداً با اسم مرا صدا زد و گفت؛ خانم صدیقه مقبلی احمق بی شعور نگفتم این لچک را از سرت بردار؟! این بانوی مبارز انقلابی تصریح کرد: من اصلا به حرف هایش توجهی نکردم و او هم بعد از سخنرانی مرا به دفتر فراخواند و پس از جلسه شروع به تقسیم افراد کردند که هرمعلم به کدام منطقه برای خدمت بروند اما من را به جایی اعزام نکرد. وی تاکید کرد: بعد از جلسه طبق دستور رییس به دفتر رفتم و در مقابل میزش ایستادم، او از پشت میز بلند شد و به سمت من آمد و سیلی محکمی بر گوشم نواخت وبا تمام عصبانیت روسری را از سرم در آورد و بر زمین پرت کرد اما من بازهم روسری را برداشته بر سر کردم و از دفتر بیرون امدم. مقبلی افزود: در همین حین بازرسان نیز در منزل ما کتابی را پیدا کرده بودند که در ابتدای صفحه ۵ خط در مورد رضاشاه و کشف حجاب نوشته بودند و ما اصلا نمی دانستیم این کتاب را چه کسی گذاشته است؛ با اینکه به بازرسان گفتم اصلا اهل خواندن این نوع کتاب ها نیستم؛ اما آنها گفتند که شما باید با ما به کرمان بیایید، من به آنها گفتم که باید به خانواده اطلاع بدهم اما آنها توجهی نکردند و تاکید داشتند که شما باید همین الان حرکت کنید. مقبلی اذعان کرد: آنها که رفتند، راه افتادم به سمت روستاهای اطراف تا شاید یک آشنایی پیدا شود و مرا همراهی کند، راننده یک جیپ به دنبالم آمد و گفت ؛ای بنده خدا با خودت چه می اندیشی! تو در گیر مسائل سیاسی شده ای، کسی نمی تواند تو را همراهی کند، با او به داخل مدرسه رفتم و وسایلم را جمع کردم، بازرسان هم آمدند . وی ادامه داد: راننده جیپ که با من مهربان بود، من را سوار کرد و به طرف کرمان از راه روستای “نمچ “حرکت کردیم، هر کجا که این ها ترمز میزدند جگر ما در می آمد فکر می کردیم الآن چه خبر می شود و اینها چه کسانی هستند و مرا به کجا می برند. مقبلی ادامه داد: من در آن زمان یک بچه عشایر ۴۳ کیلویی و خیلی چابک بودم، کرمان رسیدیم از آنجا یک ماشین نظامی دنبال من آمد و مرا به زور سوار کردند و یک سرباز مسلح را در کنارمن و یک سرباز هم قسمت جلو کنار راننده نشاندند، سربازی که کنار من بود واقعاً از آن بی وجدان ها بود یک سرباز گاردی بود، بدجنس سر اسلحه را گذاشته بود روی شانه من و با ته اسلحه مرتب پای مرا اذیت میکرد، که چند ماه بازداشت بودم و بعد مرا رها کردند. صدیقه مقبلی مطرح کرد: اولین راهپیمایی شهرستان جیرفت ۱۳۵۷ بود، راهپیمایی با شعارهای مسلمانان به پا خیزید، ایران شده فلسطین، برادر ارتشی چرا برادر کشی و شعارهای دیگر مرگ بر شاه و غیره تا رسیدیم به خیابان راسته است در این جا بود که شهربانی گاز اشک آور پخش کرد با پخش شدن گاز اشک آور چشم ها باز نمی شدند و هیچ جا دیده نمی شد. وی ادامه داد: در اوج گاز اشک آور هر کجا کاغذی دستمان می آمد روشن می کردیم و با دود ایجاد شده اندکی چشمهایمان باز می شد و با همین شکل در حال دویدن و فرار کردن بودیم که نیروهای گاردی هم پشت سر ما رسید به میدان امام رسیدیم و جمعیت دوشاخه یک عدهای از جمعیت متفرق شدند به سمت مسیر خیابان ژاندارمری و ادامه می دادند که با شعار مرگ بر شاه مسیر را ادامه و شعار می دادند. این مبارز انقلابی خاطر نشان کرد: وضعیت آب آشامیدنی به گونه ای بود که آب خوردن وجود نداشت رودخانه که می آمد آب گل آلود یک حلبی یا مشک آب به خانه ها میبردیم، بحمدالله شهرک صنعتی از نظر تجهیزات پزشکی درمان کسی نیاز به اتاق عمل دارو داشته باشد در جیرفت بیمارستان وجود نداشت که بعدها بیمارستان ها ساخته شدند آن زمان بیمارستان نبود. انتهای پیام/امیری