شهید غلامرضا لنگریزاده در شهریور ماه ۱۳۹۶به سوریه اعزام شد و تا زمان شهادت به ایران بازنگشت حتی از خانوادهاش خواسته بود تا عکس فرزند تازه متولد شدهاش را نیز برایش ارسال نکنند.
به گزارش سرویس اجتماعی فت فتو؛ شهید غلامرضا لنگریزاده در شهریور ماه ۱۳۹۶به سوریه اعزام شد و تا زمان شهادت به ایران بازنگشت، زندگی این شهید پر از فرازو نشیبهایی است که زبان از بیان همه آنها قاصر است، اما کارگری بود که عشق به شهادت سبب شد حتی در لشکر فاطمیون نیز نام نویسی کند و برای رفتن به سوریه تلاشی مضاعف کند. شهید «غلامرضا لنگری زاده» در بیستویکم دی ماه سال ۱۳۶۵ در شهر کرمان به دنیا آمد و در سن ۲۱ سالگی تصمیم به ازدواج گرفت و یکی از ملاکهای انتخاب همسر آیندهاش متدین، محجبه و از سادات بودن مد نظرش بود. وی در سال ۱۳۸۶ ازدواج که ثمره زندگی مشترک شان یک فرزند دختر به نام مونس با شش سال سن و یک فرزند پسر شش ماهه است. شهید لنگریزاده در شهریور ماه ۱۳۹۶ پس از گذراندن آموزشهای لازم به سوریه اعزام گردید و تا لحظه شهادت به ایران برنگشت، و زمانی که فرزند دوم ایشان به دنیا آمد، وی در سوریه در حال انجام وظیفه بود. وی به دلیل شرایط کاری و احساس مسئولیت که میکرد، پس از تولد فرزندش درخواست کرد تا زمینه حضور خانوادهاش در سوریه فراهم شود. سرانجام پس از دو هفته از برگشت خانواده همانطور که خودش به خانوادهاش عنوان کرده بود که “شما به سوریه بیایید و برگردید من به شهادت میرسم”، در پنجم بهمن ماه سال ۱۳۹۶ در حین انجام وظیفه به درجه رفیع شهادت نایل امد. پیکر پاک و مطهرش پس از انتقال به ایران، بر دوش امت شهید پرور و بسیجیان ولایت مدار کرمان تشییع و در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد. «اعظمالسادات میرتاجالدینی» همسر شهید «غلامرضا لنگریزاده» در گفتوگو با خبرنگار دفاع پرس در کرمان، اظهار کرده بود: غلامرضا همیشه آرزو داشت که به اسلام خدمت کند و میگفت: «دعا کنید بتوانم خدمتگزار خوبی برای اسلام و مستضعفان باشم». وی افزود: غلامرضا شهریورماه امسال به سوریه اعزام شد و من فرزندم محمودرضا را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم کنارم باشد. هنگامی که این پیغام را به ایشان دادم، گفت: «اینجا به من بیشتر نیاز است و باید بمانم» و من هم قبول کردم. همسر شهید لنگریزاده اضافه کرد: وقتی محمودرضا به دنیا آمد، همسرم به من پیغام داد که عکس فرزندم را برای من نفرستید، زیرا میترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و وابستهاش شوم. وی افزود: مدتی از اعزام غلامرضا به سوریه گذشته بود و او هنوز فرزند دومش را ندیده بود، تا اینکه تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد، به وی گفتم: «به اتفاق بچهها و مادرتان رهسپار سوریه هستیم» و او بسیار خوشحال شد و کارهای سفر ما را از آنجا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، خبر شهادت من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود»، اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم. همسر شهید لنگریزاده در حالی که گریه میکرد، ادامه داد: روزی که ما به سوریه رسیدیم، غلامرضا با یک دسته گل به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه در سوریه ملاقات کردیم و او فرزندانش را در اغوش کشید و آنها را غرق بوسه کرد. میرتاجالدینی اضافه کرد: وقتی خبر شهادت غلامرضا را به ما دادند، مونس گوشه اتاق گریه میکرد. از او سؤال کردم چرا گریه میکنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که پدرت شهید شده و نمیدانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمیبینی. مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: «اگر من شهید شدم غمگین و ناراحت نباشید، من زندهام و همیشه در کنار شما هستم. انتهای خبر/ طهماسبی