مادر نرگس‌های پرپر شده | اخبار کرمان و شهرستان ها

نذیر کرمان/کرمان مادر بودن سخت است، ولی مادر شهید بودن، چیزی فراتر از طاقت آدمی‌ است. روایت مهدیه بدرآبادی، مادر شهید محمد طاها قدیری، تراژدی مادرانه‌ای است که در تار و پودش عشق، ایمان و اندوه در هم تنیده است. صدای مادر، زخم‌هایش را عیان می‌کند؛ او از آن روزی می‌گوید که زندگی‌اش برای همیشه […]


نذیر کرمان/کرمان مادر بودن سخت است، ولی مادر شهید بودن، چیزی فراتر از طاقت آدمی‌ است. روایت مهدیه بدرآبادی، مادر شهید محمد طاها قدیری، تراژدی مادرانه‌ای است که در تار و پودش عشق، ایمان و اندوه در هم تنیده است.

صدای مادر، زخم‌هایش را عیان می‌کند؛ او از آن روزی می‌گوید که زندگی‌اش برای همیشه تغییر کرد. این روایت، روایت مادری است که در اوج سوگواری، هنوز به فرزند کوچکش می‌اندیشد.

این روایت، تنها گوشه‌ای از دریای غم و رنج یک مادر را نشان می‌دهند. مادری که نه‌تنها فرزندش را از دست داد، بلکه بخشی از وجود خودش را نیز برای همیشه در گلزار شهدای کرمان جا گذاشت. این تراژدی، حکایت عشق بی‌پایان مادری است که تا ابد در دلش می‌سوزد.

«سه فرزند داشتم. پسر بزرگم ۱۹ ساله است، محمد طاها که ۱۱ سالش بود شهید شد و رقیه، دختر کوچک من، که حالا سه سال دارد. آن روز، ۱۳ دی مصادف با ولادت حضرت فاطمه (سلام الله علیها) و روز مادر، برای زیارت حاج قاسم با خواهرم و خانواده به گلزار شهدا رفتیم.

همه چیز ساده و آرام آغاز شد. زیارت عاشورا خواندیم، کنار مزارها نشستیم و زینب، دختر خواهرم، خواست نمازش را بخواند. او می‌خواست ما ۱۰ دقیقه بیشتر آنجا بمانیم. آن لحظه نمی‌دانستم که این بیشتر ماندن چه معنایی پیدا خواهد کرد. وقتی زینب نمازش را تمام کرد، خادمان گل نرگس میان زائران پخش می‌کردند. محمد طاها و زینب هم گل‌هایی گرفتند و ما به سمت مزار برادرم در خیابان محرم رفتیم.

همه‌چیز در یک لحظه تغییر کرد

صدای انفجار آمد، اما کسی نمی‌دانست چه شده. گفتند کپسول گاز منفجر شده. مردم سراسیمه بودند و ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم. سوار اتوبوس شدیم؛ زینب عقب اتوبوس بود، صدایش کردم که کنار ما بیاید. گل‌های نرگس هنوز در دستش بود. خواهرم همان لحظه، پیامکی از پسرش دریافت کرد: «سلام، کجایی؟ خوبی؟ دلشوره دارم.» خواهرم به شوخی یا شاید حس غریبی که در دلش بود، جواب داد: «من شهیده شدم، از بهشت پیام می‌دهم».

چند دقیقه بعد پیاده شدیم. هنوز ۱۵ قدم از اتوبوس دور نشده بودیم که صدای وحشتناکی آمد. صدای سوتی که همه‌چیز را در خود بلعید. زمین خوردم. نمی‌فهمیدم چه شده، نمی‌دانستم چه خبر است. وقتی نگاه کردم، محمدطاها روی زمین افتاده بود. خواهرم کنارش و زینب کمی دورتر. زمین پر از خون بود.

محمدطاها را در آغوش گرفتم. سرش شکافته بود، خون همه‌جا را گرفته بود. سعی می‌کردم جلوی خونریزی را بگیرم، اما کاری از دستم برنمی‌آمد. زینب را صدا زدم، فکر می‌کردم بی‌هوش شده، اما او هم شهید شده بود. رقیه در آغوشم جیغ می‌زد. صدایش هنوز در گوشم است.

آن لحظه‌ها انگار هر ثانیه یک عمر بود. پاهایم زخمی شده بود، ۶ ترکش خورده بودم، اما دردی حس نمی‌کردم. فقط خون محمدطاها را می‌دیدم و نگاه زینب را که دیگر خاموش شده بود.

وقتی امدادگر رسید، انگار قلبم در دهانم می‌تپید. اول نبض خواهرم را گرفت، گفت نبض دارد. بعد به سراغ محمدطاها رفت. گفت نبض ندارد. دنیا روی سرم خراب شد. داد زدم، التماس کردم: «تو را به خدا دوباره چک کن!» دوباره نبضش را گرفت و گفت: «نبض دارد.» نفسی کشیدم، اما هنوز دلواپس بودم. خواهرم را روی برانکارد گذاشتند. نمی‌دانم زینب را کِی بردند. نمی‌توانستم به اطراف نگاه کنم، صحنه‌ها آن‌قدر وحشتناک بود که می‌ترسیدم بی‌هوش شوم. باید قوی می‌ماندم، برای پسرم، خواهرم، و زینب.

همراه آمبولانس شدم، دستم در دست محمدطاها بود. انگار نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای او را رها کنم.

وقتی به بیمارستان رسیدیم، حال و هوای آنجا شبیه صحنه‌های جنگ بود. مجروح‌ها را یکی پس از دیگری می‌آوردند. صدای ناله و گریه همه‌جا پیچیده بود. کسی را به بخش‌ها راه نمی‌دادند. همسرم از من خواست به بهانه زخمی که داشتم، وارد بیمارستان شوم. وقتی داخل رفتم، انگار همه‌چیز روی سرم خراب شد. بیمارستان به این عظمت، ولی من فقط یک سالن را می‌دیدم و سقف‌ها که انگار می‌خواستند فرو بریزند.

هرچقدر داد می‌زدم، محمدطاها را صدا می‌زدم، جوابی نمی‌آمد. نام معصومه را صدا می‌کردم، هیچ خبری نبود. نمی‌دانستم چه شده. درد پاهایم تازه خودش را نشان داده بود، دیگر نمی‌توانستم راه بروم. با ویلچر مرا به بخشی دیگر بردند.

اما من مادر بودم؛ دردهایم را فراموش کردم و فقط یک چیز می‌خواستم: نجات پسرم و خانواده‌ام.

در آن بخش التماس می‌کردم: «من را رها کنید! به داد محمدطاها برسید، به معصومه برسید، زینب را نجات دهید!» مدام از من نامشان را می‌پرسیدند، اما جوابی نمی‌دادند که دلم آرام شود.

زمان گذشت، ولی انگار هر لحظه برایم قرنی بود.

روز بعد، وقتی می‌خواستند مرا به اتاق عمل ببرند، می‌گفتند معصومه و زینب عمل کرده‌اند، محمدطاها هم در آی‌سی‌یو بستری است. هنوز امید داشتم. با خودم می‌گفتم: «پسرم قوی است، حتماً خوب می‌شود.» بعد از عمل، وقتی مرا مرخص کردند، عصر ۱۴ دی بود. همان‌جا، یکی از دوستان همسرم جلو آمد. نگاهش سنگین بود. جمله‌ای گفت که دنیا را روی سرم خراب کرد: «خدا صبرتان بدهد».

دیگر چیزی نشنیدم. فهمیدم محمدطاها رفته، پسرم شهید شده است.

مادر نرگس‌های شکسته

محمدطاها رفت، ولی من هنوز مادرش هستم.

آن لحظه انگار روح از بدنم جدا شد، ولی چشمانم هنوز زنده‌اند، هنوز محمدطاها را در آغوشم می‌بینند. هنوز گل نرگسی که آن روز دستش بود، در یادم عطر می‌پراکند.

خواهرم معصومه، متولد سال ۱۳۶۰ بود. او فقط یک خواهر نبود؛ فرشته‌ای بود که میان ما زندگی می‌کرد. مربی قرآن بود، شهیده معصومه بدرآبادی. ما چهار خواهر بودیم، اما معصومه با همه‌مان فرق داشت.

او همیشه پشت دست مادرم را می‌بوسید. این‌قدر مهربان بود که نمی‌توانم لحظه‌ای از ناراحتی‌اش را به یاد بیاورم. اگر مشکلی پیش می‌آمد، هرگز گلایه نمی‌کرد. اگر از کسی ناراحت بود، او صبورترین بود. قرآن، نماز و دعا همه وجودش را پر کرده بودند.

معصومه هر شب نماز شب می‌خواند. انگار با خدا در گفت‌وگویی دائمی بود. دعاهایش، قرآن خواندنش و حتی نگاهش یک جور تقدس داشت. او فقط خودش اهل قرآن نبود؛ زینب، دخترش هم همین راه را می‌رفت. زینب مدرک قرآنی داشت، اما این چیزها برای معصومه ظاهری نبود. قرآن و ایمان در جان او تنیده بود.

محمدطاها و زینب، دو روح در یک مسیر

محمدطاها و زینب، هر دو در اردیبهشت سال ۱۳۹۱ به دنیا آمدند. تنها ۹ روز با هم تفاوت سنی داشتند. انگار سرنوشت‌شان از همان ابتدا به هم گره خورده بود. همیشه کنار هم بودند، هم‌بازی، هم‌راز و حالا هم‌سفر شدند. با هم به دنیا آمدند و با هم رفتند.

معصومه، زینب، و محمد طاها هر سه رفتند. اما یادشان همیشه زنده است.

معصومه، خواهر عزیزم، مهربانی‌ و ایمانش همیشه در قلب من زنده خواهد بود. محمدطاها و زینب، فرزندان پاک‌دلی که با لبخند آمدند و با همان لبخند رفتند، امروز در کنار یکدیگرند. اما جای خالی‌شان هر روز و هر لحظه در زندگی‌ام حس می‌شود.

این روایت مادری است که دلش هزار بار شکسته اما هنوز رقیه را در آغوش دارد و یاد محمد طاها را در قلبش و مصیبت‌هایی که تا ابد با او خواهد ماند.

روایت هاشم قدیری، پدر شهید محمدطاها قدیری

محمدطاها خیلی بچه خوبی بود. اگرچه ۱۱ سال بیشتر نداشت اما به اندازه یک جوان ۱۸- ۱۹ ساله معرفت و درک داشت. همیشه مهربان و دوست‌داشتنی بود. هر وقت می‌خواستم از او صحبت کنم، قلبم پر از عشق و افتخار می‌شد.

اگر بخواهم از روز حادثه بگویم، باید بگویم که روزی بود مثل همه روزهای دیگر. آن روز صبح، محمدطاها چندین بار از من خواست ماشین را به آنها بدهم. هر بار می‌گفتم «بچه، امروز ماشین لازم دارم.» ساعت حدود ۱۰ صبح بود که دوباره تماس گرفت. گفت: «بابا، اجازه بده با خاله معصومه با اتوبوس برویم.» گفتم نه و گوشی را قطع کردم. اما دوباره زنگ زد. این بار گفت: «بابا، امروز روز مادره، پول می‌دی که هدیه برای مامان بخرم؟« جواب دادم: «الان کار دارم، بعداً صحبت می‌کنیم».

ساعت حدود ۱۲ بود که تماس گرفتم و گفتم که می‌توانند ماشین را ببرند. محمدطاها، به همراه مادرش و پسرخاله‌اش، آمدند تا ماشین را بگیرند. محمدطاها پشت سر مادرش ایستاده بود و با دستش اشاره کرد که پول بده تا هدیه برای مادر بخرم. با یک علامت گفتم: «برو و برگرد.» او با سر تکان دادن، گفت: «باشه» و رفت.

چند ساعت بعد، حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر، چند تماس از همسرم و خواهرم بی‌پاسخ مانده بود. وقتی جواب دادم، صدای گریه خواهرم را شنیدم. گفت: «فقط بیا بیمارستان باهنر». گفتم: «برای مهدیه و رقیه اتفاقی افتاده؟» اما او جواب داد که نه، رقیه بغل من است، فقط بیا. صدای گریه‌اش دیگر طاقت‌فرسا بود.

وقتی رسیدم بیمارستان، خواهرم به من گفت: «محمدطاها، معصومه و زینب…». خبری از معصومه و زینب نداشتیم. می‌گفتند محمدطاها را به اتاق عمل برده‌اند، چون ترکش به سرش خورده بود. هنوز نمی‌دانستم چه شده اما چیزی نگذشت که احساس کردم اتفاقی به مراتب تلخ‌تر در انتظارم است.

صبح روز ۱۴ دی ماه، حدود ساعت ۶ صبح، متوجه شدم که محمدطاها شهید شده است. دلشکسته و ناباورانه، حقیقت تلخ را پذیرفتم. پسرم، که آن روز مثل همیشه شاد و پرانرژی بود، دیگر پیش من نبود. قلبم تکه تکه شد، اما هنوز هم در قلبم زندگی می‌کند. محمدطاها، همیشه در یاد من زنده است.

مادر نرگس‌های شکسته

انتهای پیام


مادر نرگس‌های پرپر شده

منبع: ایـسنا
? مادر نرگس‌های پرپر شده