دستفروشی ثانیه‌ها

کرمان-فت فتو- عقربه‌های زمان را هرروز در گونی رنگ و رو رفته برنج با خودش حمل می‌کند و می‌کشاند اینجا در دل تاریخ کرمان تا آوازِ ساعت‌ها در انحنای آجرهای بازار مظفری روح و تن رهگذران را نظم دهد. یک دست عصا و یک دست گونی شلاق بی‌رحم زمانه؛ کشان‌کشان خودش را می‌رساند روبه روی موزه بانو […]

کرمان-فت فتو- عقربه‌های زمان را هرروز در گونی رنگ و رو رفته برنج با خودش حمل می‌کند و می‌کشاند اینجا در دل تاریخ کرمان تا آوازِ ساعت‌ها در انحنای آجرهای بازار مظفری روح و تن رهگذران را نظم دهد.

یک دست عصا و یک دست گونی شلاق بی‌رحم زمانه؛ کشان‌کشان خودش را می‌رساند روبه روی موزه بانو حیاتی کرمان و در دل بازار دوره مظفری (قرن هشتم هجری) بساط می کند.

نمی‌دانم چه ارتباطی است بین ساعت‌سازِ عاشقِ کرمانی و قرارهای همیشگی او با این بازار تاریخی یا ساختمان موزه بانو حیاتی که سال ها مدرسه ای بوده است و دانش آموزانش همینجا تردد می کرده‌اند.

دلم می خواهد تصور کنم در دوره جوانی‌اش اینجا روبه روی مدرسه به انتظار معشوقه‌اش می‌ایستاده به انتظار؛ و لذت می برده از انتظار و گذر ثانیه ها تا هرچه دیرتر معشوق از در مدرسه بیرون بیاید و او در هوای انتظار، حال خوش بیشتری را مزمزه کند.

دلم می خواهد ارتباطی بین بساط دستفروشی ثانیه‌هایش در بازار مظفری کرمان یا روبه روی موزه بانو حیاتی بیابم؛ شاید در نوجوانی اینجا می ایستاده و غزل های عاشقانه بی‌بی حیاتی (بانو حیاتی کرمانی متخلص به حیاتی) شاعره و عارف قرن دوازدهم را که این ساختمان به نامش ثبت شده، زمزمه می‌کرده است.

اما ارتباط بساط گستری دستفروشی ساعت و تعمیر ساعت در کف بازار مظفری آقای اصغر مسگرزاده را فقط خودش می داند و خودش، من هم این موضوع را به خودش وا می‌گذارم و حتی دلم نمی خواهد از او در این باره بیشتر بپرسم کما اینکه وقتی چندان میلی برای پاسخش نمی یابم زیاد اصرار نمی کنم.

ورود به دنیای یک ساعت ساز اما جالب است و هیجان انگیز؛ می گوید ۶۵ سال از عمرش را در این کار گذاشته و تعبیر جالبی از گذشت زمان و آرزوهایش برای ساخت ماشین زمان دارد، ماشینی که مثلا جلو عبور زمان را بگیرد.

می‌گوید همه عمرش را صرف زمان و ساعت کرد اما نه خبری از ماشین زمان شد و نه ساعت‌های جادویی که بتواند جلو مسیر زمان را سد کند؛ تاکید و اصرار دارد: زمان بی‌رحم‌تر از همیشه در حال رفتن است و متوقف نمی شود؛ این واقعیت زندگی ماست.

عبارت مهم دیگری دارد که شنیدنی است: زمان، پایانی را نشان می دهد که آغاز است و آغاز، نشانگرِ پایانی دیگر؛ مثلا آغاز صبح که نشانه پایان شب است و پایان شب که نشانه آغاز صبح و این چرخه تا ابد ادامه دارد.

وقتی می گویم فقط نیامده ام که باطری ساعتم را تعویض کنم بلکه خبرنگاری هستم که صحبت هایش را هم می خواهم منتشر کنم به دنیای رازآلود ساعت ها اشاره می کند و می گوید دنیای مرموز و رازآلودی دارند این ساعت ها.

اینهمه سال مستمر در جست و جوی زمان، ساعت مردم را تعمیر می‌کند و در سال‌های اخیر به علت شرایط اقتصادی مجبور شده همانند سایر دستفروش‌ها کف بازار کرمان بساط بگستراند، وسایل کار و ابزارش را هرروز در مسیر رهگذران بازار تاریخی مظفری کرمان بچیند و کار مردم را هم راه بیندازد، تا در این خلال روزی اش را هم صید کند و لقمه نانی به خانه ببرد.

و من وقتی با وارد دنیای یک ساعت ساز کهنه کار و عاشق می شوم حال و هوای خاصی پیدا می کنم؛ تیک تاک ساعت همیشه یک تلنگر است و نویدبخش خیلی چیزها، شاید تنهایی؛ وقتی صدایش را می شنوی یعنی که دور و برت کسی نیست تا صدایش به این تیک و تاک های ممتد غالب شود. این صدا به تو هشدار می دهد، صدایی که تو را از چیزی دور و به چیز دیگری نزدیک می کند. تو را از دوران بچگی دور و به مرگ نزدیک می کند. برخی بر این باورند که صدای تیک تاک، در واقع صدای بیل و کلنگ قبرکن ماست؛ نهایتی که به پایان می رسد و بالاخره پایان ما هم فرا می رسد و چه خوب که همیشه صدای این تیک تاک را بتوانیم بشنویم و صداهای مزاحم مانع شنیدنشان نشود.

همه ما از بچگی فیلم های زیادی درباره عبور زمان یا بازگشت به زمان دیده ایم؛ مثلا فیلم هایی که فردی را نشان می دهند که ماشین زمان دارد، یا از تونلی می گذرد و به زمان دیگری می رود یا اینکه ساعتی دارد که زمان را متوقف می کند؛ آرزوهای دست نایافتنی-حداقل تاکنون-، اما رویای زیبایی را در ذهن و قلب ما تراشیده اند که همیشه با ما هستند اما واقعیت چیز دیگری است.

وقتی به زندگی واقعی برمی گردی چنین چیزی نمی بینی؛ زمان با کسی شوخی ندارد و بدون توقف، همچنان می رود و می رود؛ روزها، شب ها و ثانیه ها می گذرند؛ از ما عبور می کنند و ما همچنان مانده ایم با زمانی که مدام دارد می رود.

مرور قصه زمان و جای آن در زندگی آدم ها، اینکه چقدر ما را به فکر می اندازند و تامل؛ اینکه چه تاثیری در مسیر زندگی ما دارند همه و همه پرسش هایی است که ذهن خیلی ها را مشغول می کند و شنیدن پاسخ آنها آن هم از یک ساعت ساز کهنه کار و با حال که باطری های اصل را به قیمت کمتر از بعضی مغازه ها به مردم می دهد یا تعمیر ساعت شهروندان را با کیفیت و اطمینان بهتری انجام می دهد، شنیدن دارد.

حوالی ظهر روز جمعه بود که دیدم داخل بازار مظفری هستم؛ بازاری تاریخی در انتهای بازار وکیل شهر کرمان که به خیابان میرزارضای کرمانی می رسد؛ این بازار را شامل یک بخش سرپوشیده و یک قسمت روباز سال در زمان ۷۵۰ قمری امیر مبارزالدین محمدمظفر بنا کرده است. قسمت روباز بازار با بازار قدمگاه کرمان تقاطع دارد و بیشتر آن را مغازه های میوه فروشی، آجیل فروشی، عطاری، لباس فروشی و خرازی تشکیل می دهد. معماری بازار سرپوشیده کرمان به نحوی است که در تابستان و زمستان هوای مطلوبی دارد و اصالت معماری اصیل ایرانی را اینچنین بدیع اما فراموش شده به نمایش می گذارد.

در راسته بازار سرپوشیده مقابل موزه بانو حیاتی، بیشتر روزها پیرمردی با موهای سپید، چهره ای سوخته و نگاهی نافذ بساط پهن می کند. بساطش با همه دست فروش های دیگر که در خیابان ها می بینیم متفاوت است؛ روی پارچه ای سفید در چند ردیف و با سلیقه و منظم، ساعت هایش را می چیند و بیشتر وقت ها سرش توی ساعت هاست که یا دارد آنها را تعمیر یا باطری اش را تعویض می کند.

ساعت هایش نو و دست دوم است؛ لوازم تعمیرات ساعت ها نیز به ترتیب و منظم جلو دستش قرار می دهد؛ البته ساعت های دست دوم را هم می خرد.

قوطی های خالی کرم و وازلین در ابعاد یک اندازه را روی همدیگر به نگهداری ابزارهای کوچک و نازک ساعت مانند پین، عقربه، باطری یا… اختصاص داده است. سرعت عمل بالایی دارد در تعویض باطری یا بند ساعت ها؛ همچنین وقتی می خواهد ساعتی را تعمیر کند، بدون آنکه عینکی داشته باشد، تروفرز، انگشتانش، حال معیوب عقربه ها را درست می کند و دل و روده ساعت ها را سر جای خودش قرار می دهد؛ انگار نه انگار که پیرمرد اینهمه سن دارد.

ورود به دنیای رازآلود ساعت‌ها 

از دنیای ساعت ها می گوید و آرزوی دیرینه اش برای ساخت ساعتی که زمان را متوقف کند؛ با لبخندی تلخ گفت: کل زندگی‌ام به دنبال زمان دویدم اما دریغ از اندکی صبر و نگاه از سوی زمان؛ با پیشرفت های دنیا هرآنچه می خواهیم را می توانیم تغییر دهیم اما زمان را نه؛ تلاش می کنیم تا نگهش داریم اما او نمی ایستد.

مثل استادان دانشگاه که سال ها نجوم خوانده باشند حرف می زند و مشخص است که زمان بخش مهم زندگی و افکارش را تشکیل می دهد؛ ادامه می داد: زمان مقوله پیچیده ای است؛ ساعت ها تنها به ما کمک می کنند اندکی خود را قانع کنیم و یک چیز روتینی در زندگی برای خود داشته باشیم وگرنه زمان را چه کسی تعیین می کند؟ ساعت را، تاریخ را و همه اینها چرخه هایی در هم تنیده هستند که ما گاهی از درک آنها قاصریم.

این ساعت ساز کهنه کار کرمان معتقد است: زمان پایانی را نشان می دهد که آغاز است و آغازی که پایان است و چه خوب که به این آغازها و پایان ها در زندگی مان توجه کنیم.

از دوران بچگی عشق ساعت بودم

«پدرم مسگر بود و دو تا از برادرانم راه پدر را ادامه دادند، من اما از آنجا که به کارهای فنی علاقه بیشتری داشتم از همان نوجوانی تعمیرات ساعت و تاسیسات کار می کردم».

او که می گوید همه عمرش را در میان تعمیر چرخ دنده و عقربه های ساعت گذرانده وقتی هفت سالش بوده پدرش را از دست می دهد و مجبور می شود کار کند؛ البته به یک کار هم راضی نبوده است.

گرانی دستفروشم کرد

پرسیدم این همه سال چرا مغازه ای دست و پا نکردید، پاسخ داد: همه این سال ها مغازه داشتم اما چهار سالی است به دلیل گرانی ها دیگر توان اجاره مغازه را ندارم و در همین بازار سرپوشیده روی زمین بساط می کنم.

با اشاره به اجاره و قیمت بالای مغازه ها تصریح کرد: هر مغازه ای که بخواهم داشته باشم باید پول زیادی را به عنوان پیش بدهم و با کرایه که پرداخت کنم، دخلم با خرجم نخواهد خواند.

اندکی غیرت کافی است

مجبور به دستفروشی شده است اما حال و هوا و حرف هایش همچنان انرژی و امیدبخش هستند؛ پدر ۶ فرزند است و در پاسخ به سوالم که آیا درآمد کارش کفاف زندگی را می دهد می گوید: بله من راضی هستم و خدا هم برکت می‌دهد؛ اگر فرزند خوب تربیت کنیم در پیری کمک‌حال ما می شوند.

گفتم اگر موزه (بانو حیاتی) باز باشد کجا می نشینی، پاسخ داد: اصولا همه مغازه های بازار باز نیستند، بالاخره یک جا برای منِ پیرمرد پیدا می‌شود، ما قدیمی کارها کَلَک در کارمان نیست تنها اندکی غیرت کافیست و خدا هم کمک می‌کند، خودش همیشه راهی برای کسب روزی حلال باز می‌کند.

میان صحبت هایمان چند جوان برای تعویض باطری ساعت سر رسیدند و از اوضاع نابسامان اقتصادی شاکی بودند، طوری صحبت کردند شاید مثل خیلی از جوانتر ها که دوست دارند از دست دنیایی که قدیمی ترها برایشان برجا گذاشته اند شاکی باشند. پیرمرد مهربان ساعت ساز به آنان نگاهی کرد و مهربانانه گفت: از صبح زود به نیت کار کردن از خانه بیرون بیایید، خدا هم راه را نشان می‌دهند؛ اگر راهی دیدید، ادامه دهید تا در آن کار خبره شوید آنگاه است که برکت پی در پی به زندگی شما سرازیر می شود.

داشت مشتری هایش را یکی یکی راه می انداخت، من هم چند دقیقه ای ایستادم تا هم مزاحم کارش نباشم و هم نگاهش کنم و کارکردنش را ببینم؛ بدون هیچ عینک یا ذره بینی کارش را با ظرافت انجام می داد. همه لوازمش در قوطی های کرم بود اما نظم و ترتیب خاصی داشت. دوست داشتم بیشتر با او حرف بزنم اما آنقدر مراجعه کننده داشت که حضور من بیشتر در کارش خلل ایجاد می کرد.

با چند نفر از مشتریانش که همصحبت شدم گفتند مغازه ساعت سازی اینجا زیاد است اما این پیرمرد هم کارش درست (تعمیر اصولی ساعت) است و هم مطمئن؛ وقتی می گوید مثلا این باطری اصل است، واقعا اصل است و کار می کند؛ وقتی اینجا می آییم خیالمان راحت است که کلاه سرمان نمی رود و قیمت زیادتری هم از ما نمی گیرند.

به یاد جمله پیرمرد ساعت ساز می افتم که اصرار داشت بگوید: ما قدیمی کارها کلک در کارمان نیست. 

با خودم گفتم: چه خوب که عقربه های ساعت های همه ما وقتی دارند از کنار ما رد می شوند، همه کلک های ما را هم با خودشان ببرند.

یک دست عصا و یک دست گونی شلاق بی‌رحم زمانه؛ کشان‌کشان خودش را می‌رساند روبه روی موزه بانو حیاتی کرمان و در دل بازار دوره مظفری (قرن هشتم هجری) بساط می کند.

نمی‌دانم چه ارتباطی است بین ساعت‌سازِ عاشقِ کرمانی و قرارهای همیشگی او با این بازار تاریخی یا ساختمان موزه بانو حیاتی که سال ها مدرسه ای بوده است و دانش آموزانش همینجا تردد می کرده‌اند.

دلم می خواهد تصور کنم در دوره جوانی‌اش اینجا روبه روی مدرسه به انتظار معشوقه‌اش می‌ایستاده به انتظار؛ و لذت می برده از انتظار و گذر ثانیه ها تا هرچه دیرتر معشوق از در مدرسه بیرون بیاید و او در هوای انتظار، حال خوش بیشتری را مزمزه کند.

دلم می خواهد ارتباطی بین بساط دستفروشی ثانیه‌هایش در بازار مظفری کرمان یا روبه روی موزه بانو حیاتی بیابم؛ شاید در نوجوانی اینجا می ایستاده و غزل های عاشقانه بی‌بی حیاتی (بانو حیاتی کرمانی متخلص به حیاتی) شاعره و عارف قرن دوازدهم را که این ساختمان به نامش ثبت شده، زمزمه می‌کرده است.

اما ارتباط بساط گستری دستفروشی ساعت و تعمیر ساعت در کف بازار مظفری آقای اصغر مسگرزاده را فقط خودش می داند و خودش، من هم این موضوع را به خودش وا می‌گذارم و حتی دلم نمی خواهد از او در این باره بیشتر بپرسم کما اینکه وقتی چندان میلی برای پاسخش نمی یابم زیاد اصرار نمی کنم.

ورود به دنیای یک ساعت ساز اما جالب است و هیجان انگیز؛ می گوید ۶۵ سال از عمرش را در این کار گذاشته و تعبیر جالبی از گذشت زمان و آرزوهایش برای ساخت ماشین زمان دارد، ماشینی که مثلا جلو عبور زمان را بگیرد.

می‌گوید همه عمرش را صرف زمان و ساعت کرد اما نه خبری از ماشین زمان شد و نه ساعت‌های جادویی که بتواند جلو مسیر زمان را سد کند؛ تاکید و اصرار دارد: زمان بی‌رحم‌تر از همیشه در حال رفتن است و متوقف نمی شود؛ این واقعیت زندگی ماست.

عبارت مهم دیگری دارد که شنیدنی است: زمان، پایانی را نشان می دهد که آغاز است و آغاز، نشانگرِ پایانی دیگر؛ مثلا آغاز صبح که نشانه پایان شب است و پایان شب که نشانه آغاز صبح و این چرخه تا ابد ادامه دارد.

وقتی می گویم فقط نیامده ام که باطری ساعتم را تعویض کنم بلکه خبرنگاری هستم که صحبت هایش را هم می خواهم منتشر کنم به دنیای رازآلود ساعت ها اشاره می کند و می گوید دنیای مرموز و رازآلودی دارند این ساعت ها.

اینهمه سال مستمر در جست و جوی زمان، ساعت مردم را تعمیر می‌کند و در سال‌های اخیر به علت شرایط اقتصادی مجبور شده همانند سایر دستفروش‌ها کف بازار کرمان بساط بگستراند، وسایل کار و ابزارش را هرروز در مسیر رهگذران بازار تاریخی مظفری کرمان بچیند و کار مردم را هم راه بیندازد، تا در این خلال روزی اش را هم صید کند و لقمه نانی به خانه ببرد.

و من وقتی با وارد دنیای یک ساعت ساز کهنه کار و عاشق می شوم حال و هوای خاصی پیدا می کنم؛ تیک تاک ساعت همیشه یک تلنگر است و نویدبخش خیلی چیزها، شاید تنهایی؛ وقتی صدایش را می شنوی یعنی که دور و برت کسی نیست تا صدایش به این تیک و تاک های ممتد غالب شود. این صدا به تو هشدار می دهد، صدایی که تو را از چیزی دور و به چیز دیگری نزدیک می کند. تو را از دوران بچگی دور و به مرگ نزدیک می کند. برخی بر این باورند که صدای تیک تاک، در واقع صدای بیل و کلنگ قبرکن ماست؛ نهایتی که به پایان می رسد و بالاخره پایان ما هم فرا می رسد و چه خوب که همیشه صدای این تیک تاک را بتوانیم بشنویم و صداهای مزاحم مانع شنیدنشان نشود.

همه ما از بچگی فیلم های زیادی درباره عبور زمان یا بازگشت به زمان دیده ایم؛ مثلا فیلم هایی که فردی را نشان می دهند که ماشین زمان دارد، یا از تونلی می گذرد و به زمان دیگری می رود یا اینکه ساعتی دارد که زمان را متوقف می کند؛ آرزوهای دست نایافتنی-حداقل تاکنون-، اما رویای زیبایی را در ذهن و قلب ما تراشیده اند که همیشه با ما هستند اما واقعیت چیز دیگری است.

وقتی به زندگی واقعی برمی گردی چنین چیزی نمی بینی؛ زمان با کسی شوخی ندارد و بدون توقف، همچنان می رود و می رود؛ روزها، شب ها و ثانیه ها می گذرند؛ از ما عبور می کنند و ما همچنان مانده ایم با زمانی که مدام دارد می رود.

مرور قصه زمان و جای آن در زندگی آدم ها، اینکه چقدر ما را به فکر می اندازند و تامل؛ اینکه چه تاثیری در مسیر زندگی ما دارند همه و همه پرسش هایی است که ذهن خیلی ها را مشغول می کند و شنیدن پاسخ آنها آن هم از یک ساعت ساز کهنه کار و با حال که باطری های اصل را به قیمت کمتر از بعضی مغازه ها به مردم می دهد یا تعمیر ساعت شهروندان را با کیفیت و اطمینان بهتری انجام می دهد، شنیدن دارد.

حوالی ظهر روز جمعه بود که دیدم داخل بازار مظفری هستم؛ بازاری تاریخی در انتهای بازار وکیل شهر کرمان که به خیابان میرزارضای کرمانی می رسد؛ این بازار را شامل یک بخش سرپوشیده و یک قسمت روباز سال در زمان ۷۵۰ قمری امیر مبارزالدین محمدمظفر بنا کرده است. قسمت روباز بازار با بازار قدمگاه کرمان تقاطع دارد و بیشتر آن را مغازه های میوه فروشی، آجیل فروشی، عطاری، لباس فروشی و خرازی تشکیل می دهد. معماری بازار سرپوشیده کرمان به نحوی است که در تابستان و زمستان هوای مطلوبی دارد و اصالت معماری اصیل ایرانی را اینچنین بدیع اما فراموش شده به نمایش می گذارد.

در راسته بازار سرپوشیده مقابل موزه بانو حیاتی، بیشتر روزها پیرمردی با موهای سپید، چهره ای سوخته و نگاهی نافذ بساط پهن می کند. بساطش با همه دست فروش های دیگر که در خیابان ها می بینیم متفاوت است؛ روی پارچه ای سفید در چند ردیف و با سلیقه و منظم، ساعت هایش را می چیند و بیشتر وقت ها سرش توی ساعت هاست که یا دارد آنها را تعمیر یا باطری اش را تعویض می کند.

ساعت هایش نو و دست دوم است؛ لوازم تعمیرات ساعت ها نیز به ترتیب و منظم جلو دستش قرار می دهد؛ البته ساعت های دست دوم را هم می خرد.

قوطی های خالی کرم و وازلین در ابعاد یک اندازه را روی همدیگر به نگهداری ابزارهای کوچک و نازک ساعت مانند پین، عقربه، باطری یا… اختصاص داده است. سرعت عمل بالایی دارد در تعویض باطری یا بند ساعت ها؛ همچنین وقتی می خواهد ساعتی را تعمیر کند، بدون آنکه عینکی داشته باشد، تروفرز، انگشتانش، حال معیوب عقربه ها را درست می کند و دل و روده ساعت ها را سر جای خودش قرار می دهد؛ انگار نه انگار که پیرمرد اینهمه سن دارد.

ورود به دنیای رازآلود ساعت‌ها 

از دنیای ساعت ها می گوید و آرزوی دیرینه اش برای ساخت ساعتی که زمان را متوقف کند؛ با لبخندی تلخ گفت: کل زندگی‌ام به دنبال زمان دویدم اما دریغ از اندکی صبر و نگاه از سوی زمان؛ با پیشرفت های دنیا هرآنچه می خواهیم را می توانیم تغییر دهیم اما زمان را نه؛ تلاش می کنیم تا نگهش داریم اما او نمی ایستد.

مثل استادان دانشگاه که سال ها نجوم خوانده باشند حرف می زند و مشخص است که زمان بخش مهم زندگی و افکارش را تشکیل می دهد؛ ادامه می داد: زمان مقوله پیچیده ای است؛ ساعت ها تنها به ما کمک می کنند اندکی خود را قانع کنیم و یک چیز روتینی در زندگی برای خود داشته باشیم وگرنه زمان را چه کسی تعیین می کند؟ ساعت را، تاریخ را و همه اینها چرخه هایی در هم تنیده هستند که ما گاهی از درک آنها قاصریم.

این ساعت ساز کهنه کار کرمان معتقد است: زمان پایانی را نشان می دهد که آغاز است و آغازی که پایان است و چه خوب که به این آغازها و پایان ها در زندگی مان توجه کنیم.

دستفروشی ثانیه‌ها

از دوران بچگی عشق ساعت بودم

«پدرم مسگر بود و دو تا از برادرانم راه پدر را ادامه دادند، من اما از آنجا که به کارهای فنی علاقه بیشتری داشتم از همان نوجوانی تعمیرات ساعت و تاسیسات کار می کردم».

او که می گوید همه عمرش را در میان تعمیر چرخ دنده و عقربه های ساعت گذرانده وقتی هفت سالش بوده پدرش را از دست می دهد و مجبور می شود کار کند؛ البته به یک کار هم راضی نبوده است.

گرانی دستفروشم کرد

پرسیدم این همه سال چرا مغازه ای دست و پا نکردید، پاسخ داد: همه این سال ها مغازه داشتم اما چهار سالی است به دلیل گرانی ها دیگر توان اجاره مغازه را ندارم و در همین بازار سرپوشیده روی زمین بساط می کنم.

با اشاره به اجاره و قیمت بالای مغازه ها تصریح کرد: هر مغازه ای که بخواهم داشته باشم باید پول زیادی را به عنوان پیش بدهم و با کرایه که پرداخت کنم، دخلم با خرجم نخواهد خواند.

اندکی غیرت کافی است

مجبور به دستفروشی شده است اما حال و هوا و حرف هایش همچنان انرژی و امیدبخش هستند؛ پدر ۶ فرزند است و در پاسخ به سوالم که آیا درآمد کارش کفاف زندگی را می دهد می گوید: بله من راضی هستم و خدا هم برکت می‌دهد؛ اگر فرزند خوب تربیت کنیم در پیری کمک‌حال ما می شوند.

گفتم اگر موزه (بانو حیاتی) باز باشد کجا می نشینی، پاسخ داد: اصولا همه مغازه های بازار باز نیستند، بالاخره یک جا برای منِ پیرمرد پیدا می‌شود، ما قدیمی کارها کَلَک در کارمان نیست تنها اندکی غیرت کافیست و خدا هم کمک می‌کند، خودش همیشه راهی برای کسب روزی حلال باز می‌کند.

میان صحبت هایمان چند جوان برای تعویض باطری ساعت سر رسیدند و از اوضاع نابسامان اقتصادی شاکی بودند، طوری صحبت کردند شاید مثل خیلی از جوانتر ها که دوست دارند از دست دنیایی که قدیمی ترها برایشان برجا گذاشته اند شاکی باشند. پیرمرد مهربان ساعت ساز به آنان نگاهی کرد و مهربانانه گفت: از صبح زود به نیت کار کردن از خانه بیرون بیایید، خدا هم راه را نشان می‌دهند؛ اگر راهی دیدید، ادامه دهید تا در آن کار خبره شوید آنگاه است که برکت پی در پی به زندگی شما سرازیر می شود.

داشت مشتری هایش را یکی یکی راه می انداخت، من هم چند دقیقه ای ایستادم تا هم مزاحم کارش نباشم و هم نگاهش کنم و کارکردنش را ببینم؛ بدون هیچ عینک یا ذره بینی کارش را با ظرافت انجام می داد. همه لوازمش در قوطی های کرم بود اما نظم و ترتیب خاصی داشت. دوست داشتم بیشتر با او حرف بزنم اما آنقدر مراجعه کننده داشت که حضور من بیشتر در کارش خلل ایجاد می کرد.

با چند نفر از مشتریانش که همصحبت شدم گفتند مغازه ساعت سازی اینجا زیاد است اما این پیرمرد هم کارش درست (تعمیر اصولی ساعت) است و هم مطمئن؛ وقتی می گوید مثلا این باطری اصل است، واقعا اصل است و کار می کند؛ وقتی اینجا می آییم خیالمان راحت است که کلاه سرمان نمی رود و قیمت زیادتری هم از ما نمی گیرند.

به یاد جمله پیرمرد ساعت ساز می افتم که اصرار داشت بگوید: ما قدیمی کارها کلک در کارمان نیست. 

با خودم گفتم: چه خوب که عقربه های ساعت های همه ما وقتی دارند از کنار ما رد می شوند، همه کلک های ما را هم با خودشان ببرند.




دستفروشی ثانیه‌ها

منبع:ایرنـا
? دستفروشی ثانیه‌ها